Sunday, September 15, 2002
عجب زمونهاي شده آقا يا خانم! ما خونمون يه بازسازي پر مايه و اساسي لازم داشت. بعد از يه ماه که گذشت يک کارگر افغاني اورديم که هم کار کنه هم اونجا بمونه و در واقع نگهبان هم باشه البته معرف داشت. خلاصه اين کارگر که مال کابل هم بود به اسم گل نظيم پنج ماه تو خونه ما کار کرد و زندگي هم کنارش.
من کارگر مثل اين گل نظيم نديده بودم با مراقبت و وسواسي کار ميکرد که بازم ميگم من از ايراني جماعت هم نديده بودم . وقتي ميخواستيم کف ساختمون رو سنگ کنيم پدرم بهش سپرد که " سنگ رو تو دم دستش بذار و نذار هر طور که خواست سنگ برداره و ببره" همين يه جمله بس بود که سنگ کاره بيچاره شده بود سانتيمتري سنگ ميبريد!
گل نظيم مسلمون بود(خوب هنوزم هست) و سر وقتش نماز ميخوند يعني نماز مغرب مغرب و نماز عشاء آخر شب بهم پيوند نميزد اين دوتا رو مثل همة افغانيها هم خوش خنده بود خيلي امانت دار و با ادب.
از مزدش که روزي سه هزار تومن بود نزديک صد هزار هم نگرفته بود. کم ميخورد . آخر که کار تموم شد گفت "پول و صندوق من اينجا باشه من برم يه جا ديگه سر کار که بعدش بر گردم افغانستان؟" گفتيم: " باشه جاي ما رو که تنگ نکرده ." به وسايلش رسونديمش سر کار جديدش که برادر کوچکش هم اونجا مشغول بود.
گذشت و يه شب زنگ زد که من بيام وسايلم رو ببرم و گفتيم بيا ما هم پولت رو که 550 هزار تومن باشه آماده کرديم نيومد و خلاصه چند روز بعد اومد و گرفت و با باقي وسايل برديم سر همون کارش ، روبوسي کرديم و حلاليت از ما طلبيد و گفت که نون و نمک خورديم از ما راضي باشين پدرم هم گفت که نه بابا شماها از ما راضي باشين و خلاصه هر کدوم رفتيم سي خودمون.
گذشت تا اينگه من يک هفته بعد تو بازار تجريش ديدمش که داره خريد ميکنه با يکي از دوستاش که بار سفر رو ببندن. پرسيدم که
- تو که هنوز نرفتي؟
- گفت داداشم رو راهي کرديم الان رفته پولشم نبرد! اسير شديم اينجا به خدا
- چرا؟؟ يعني بدون پول رفت
- آره ... هر چه رفتيم در خانه اون آقا گفت بانک بسته اس يا الان ندارم يه نبودش يه صبح تا ظهر در خونش نشستيم نيومد
- اي بابا طرف رو ميشناختين؟
- آره
- خونش کجاست؟
- شهرک غرب، خودم هم نامه ام رو گرفتم تا چهارشنبه وقت دارم
- يعني چي؟
- يعني تا چهارشنبه بايد از ايران خارج شده باشيم
- حالا چيکار ميکني؟
- هيچي بايد برم ديگه پولم موند اينجا
- حالا پول خودت که پيشته
- آره اون که هست
قبلا به پدرم گفته بود که با سيصد هزار تومن ميشه اونجا يه خونه و يه تيکه زمين براي کشاورزي خريد. کلي سر حال بودم که با شنيدن اين حرفا دمق شدم... تو راه برگشتن به خونه با خودم فکر ميکردم بابا عجب آدم بايد نامرد باشه که پول يه کارگر رو اونم يه افغاني رو بخوره. با خودم ميگفتم که لااقل برو بچ هم نداريم جمع کنيم اونجا از يارو پول رو بگيريم!
بعد گفتم بابا بد بختي به اين ميگن رذالت هم به اون طرف اجازه کار نداره بعد ازش کار ميکشيم اونم کاري به اين سختي پولش رو که کمک به دولت از طرف سازمان ملل باشه رو هم ميگيريم آخر کارهم که پولش رو خوردين بابا خيلي باحاليم همه!
0 نظر
من کارگر مثل اين گل نظيم نديده بودم با مراقبت و وسواسي کار ميکرد که بازم ميگم من از ايراني جماعت هم نديده بودم . وقتي ميخواستيم کف ساختمون رو سنگ کنيم پدرم بهش سپرد که " سنگ رو تو دم دستش بذار و نذار هر طور که خواست سنگ برداره و ببره" همين يه جمله بس بود که سنگ کاره بيچاره شده بود سانتيمتري سنگ ميبريد!
گل نظيم مسلمون بود(خوب هنوزم هست) و سر وقتش نماز ميخوند يعني نماز مغرب مغرب و نماز عشاء آخر شب بهم پيوند نميزد اين دوتا رو مثل همة افغانيها هم خوش خنده بود خيلي امانت دار و با ادب.
از مزدش که روزي سه هزار تومن بود نزديک صد هزار هم نگرفته بود. کم ميخورد . آخر که کار تموم شد گفت "پول و صندوق من اينجا باشه من برم يه جا ديگه سر کار که بعدش بر گردم افغانستان؟" گفتيم: " باشه جاي ما رو که تنگ نکرده ." به وسايلش رسونديمش سر کار جديدش که برادر کوچکش هم اونجا مشغول بود.
گذشت و يه شب زنگ زد که من بيام وسايلم رو ببرم و گفتيم بيا ما هم پولت رو که 550 هزار تومن باشه آماده کرديم نيومد و خلاصه چند روز بعد اومد و گرفت و با باقي وسايل برديم سر همون کارش ، روبوسي کرديم و حلاليت از ما طلبيد و گفت که نون و نمک خورديم از ما راضي باشين پدرم هم گفت که نه بابا شماها از ما راضي باشين و خلاصه هر کدوم رفتيم سي خودمون.
گذشت تا اينگه من يک هفته بعد تو بازار تجريش ديدمش که داره خريد ميکنه با يکي از دوستاش که بار سفر رو ببندن. پرسيدم که
- تو که هنوز نرفتي؟
- گفت داداشم رو راهي کرديم الان رفته پولشم نبرد! اسير شديم اينجا به خدا
- چرا؟؟ يعني بدون پول رفت
- آره ... هر چه رفتيم در خانه اون آقا گفت بانک بسته اس يا الان ندارم يه نبودش يه صبح تا ظهر در خونش نشستيم نيومد
- اي بابا طرف رو ميشناختين؟
- آره
- خونش کجاست؟
- شهرک غرب، خودم هم نامه ام رو گرفتم تا چهارشنبه وقت دارم
- يعني چي؟
- يعني تا چهارشنبه بايد از ايران خارج شده باشيم
- حالا چيکار ميکني؟
- هيچي بايد برم ديگه پولم موند اينجا
- حالا پول خودت که پيشته
- آره اون که هست
قبلا به پدرم گفته بود که با سيصد هزار تومن ميشه اونجا يه خونه و يه تيکه زمين براي کشاورزي خريد. کلي سر حال بودم که با شنيدن اين حرفا دمق شدم... تو راه برگشتن به خونه با خودم فکر ميکردم بابا عجب آدم بايد نامرد باشه که پول يه کارگر رو اونم يه افغاني رو بخوره. با خودم ميگفتم که لااقل برو بچ هم نداريم جمع کنيم اونجا از يارو پول رو بگيريم!
بعد گفتم بابا بد بختي به اين ميگن رذالت هم به اون طرف اجازه کار نداره بعد ازش کار ميکشيم اونم کاري به اين سختي پولش رو که کمک به دولت از طرف سازمان ملل باشه رو هم ميگيريم آخر کارهم که پولش رو خوردين بابا خيلي باحاليم همه!
0 نظر
