Monday, April 28, 2003

شروع دوره آموزشي
11/12/81
اينو يادمه که ساعت 30/5 دم در پادگان همه آماده بوديم. دژبانها 50 تا 50 تا ميفرستادن تو براي بازديد. ما هم همه کيسه هاي انفراديهامونو پر کرده بوديم. بعد که مارو بازديد کردن صف به صف يه به راست راست ميدادن و بدو رو! حالا تو اون تاريکي کي يادش مياد يگان کجا بوده! هرچي ميرفتم نميرسيدم تو اون تاريکي عين ارواح سرگردان به نظر ميرسيديم هرکي يه کيسه رو کولش داشت کشون کشون به يه طرفي ميرفت. بعد از چند دقيقه (با اينکه بعداً چشم بسته هم ميتونستيم تو يه دقيقه بريم و بيايم) رسيديم تازه توي ساختمون رو ديديم. يه راهرو که دو طرفش دو تا خوابگاه بود و توالتها که در وروديش با در يکي از خوابگاهها زاويه 90 درجه ميساخت. کلاً ساختمون شبيه يک H بود که البته پشت ساختمون صاف بود. من هم داشتم با کيسه و با اون لباسهاي خاکي که به پوشيدنشون عادت نداشتيم (که الان جزء راححترين لباسهاي سال شناخته شده!) از اين آسايشگها به اون يکي ميرفتيم. حدوداي 30/6 بود که سرگروهبان اومد همه رو بيرون کرد و چند نفر (15) رو انتخاب کرد که نميدونم چرا من هم توشون بودم! که برين براي نظافت آسايشگاهها (اونجا اينفدر کلمه نظافت ميشوين که تو بيمارستان و آزمايشگاههاي ميکروبيولوژي نميشنوين!). يه T داد دست من و من از همون روز شدم يکي از تي کشهاي قهار!!! و بعداً معروف شدم به ارشد تي! بقيش رو خوب يادم نيست اما اينقدر اونروز تا سه شنبه ما رو بشين پاشو بدو بدو دادن که من داشت گريه‌ام ميگرفت (اما گريه نکردم که!:p ). ديگه نميتونستم درست راه برم عين فلجها شده بودم اونم با اون پوتينهاي مثل فولاد!. آهان ، همون روز اول تختها رو هم مشخص کردن که کي کجا بخولبه. من افتادم بغل تنها بخاري! اونم طبفه دوم. همون شب اول يکي از طبقه دوم افتاد يک دادي زد عين فيلمهاي ترسناک شده بود من که از خستگي خوابيدم البته خواب و بيدار بود چون بقيه خوابشون نميبرد و هي جيرجير ميکردن.. به همه هم يک کمد دادن.

 1 نظر

Saturday, April 26, 2003

اولين روز پادگان
7/12/81
روز اول که بايد خودمون رو معرفي ميکرديم به پادگان بايد ساعت 7 (يا 6) اونجا حاضر ميشديم. همگي جمع شده بودن همون دم در چندتا گروهبان و افسر هم ما رو جمع و جور نگه داشته بودن که واسه خودمون پخش نشيم. بعد يکي دو ساعت که دفترچه هامون رسيد همگي حرکت کرديم رفتيم پشت يه ساختمون که الان هم يادم نيست کجا بود! صفهاي 9 نفره ايستاده بوديم.
بچه ها همه داشتن کلي فکر ميکردن که کجا واستن که کجا بيفتن! من هم بي خيال چون ميدونستم همش شانسي و معلوم نيست چطوري دلشون بخواد پخش کنن صف دوم ايستادم. از همون صف اول شروع کرد به شمردن و 25 نفر که شد رفتيم يکم اونورتر ايستاديم و يه گروهبان 3 اومد دنبالمون راه افتاديم به طرف يگان! شديم يگان 511. تو راه گروهبان ميگفت ببينين من چه مهربونم (که راست هم ميگفت). رسيديم جلوي يگان و چندتا بشين پاشو بهمون دادن و تا ساعت 12 مجبور بوديم چرت و پرت گوش کنيم و به چپ چپ و به راست راست ياد بگيريم.
قدم آهسته يادمون داد بعد گفت کي ياد گرفت يه بابايي مثل نديد بديدها پريد جلو بهش فرمون داد راه رفتن عادي خودش رو هم از ياد برده بود!(بعداً سيبيل اين بابا رو زديم رفت!)
نفري يه کيسه بهمون دادن عين کيسه بکس توش پوتين و اورکت و فرنچ(همون پيرهن) و شلوارمون بود که من شلوارش رو بردم حسن‌آباد عوض کردم. ساعت 12.30 برگشتيم (اونروز چهارشنبه بود و قرار شد بريم يکشنبه هفته بعد برگرديم و آموزشي رو شروع کنيم)

 0 نظر

Friday, April 11, 2003

من سربازی رفتم واسه اینه که اینجا خبری نیس هفته بعدی نه بعدیش خاطرات این دو ماه رو مینویسم

 0 نظر

This page is powered by Blogger. Isn't yours?