Saturday, November 30, 2002

بعضي وقتها که فکرم بيکار ميشه تازه شروع ميکنه به داستان پردازي البته هميشه داستانهاش نصفه نيمه ميمونه چون که تو رختخوابم و خوابم ميگيره و داستان رو ولش ميکنم نمونه زير يکيشه البته در دو نسخه ايراني و فرنگي :

1- نسخه ايراني:
[يک اتاق، با يک ميز يک تلفن رويش، يک چراغ مطالعه و پنجره‌اي که رو به خيابان باز ميشه)
مردي پشت به ما و پشت ميزش نشسته کاغذي سفيد جلوي روش مونده و مدادي که افتاده روش همينطوري ذل زده به کاغذ و تکون هم نميخوره مدتي ميگذره مداد رو برميداره کمي لاي انگشتانش اينطرف و اونطرف ميبرش درست دست ميگيره که چيزي بنويسه اما بازم خيره ميمونه به کاغذ مداد رو زمين ميذاره .تو خيابون يک خيابان خواب به دنبال جايي ميگرده، که ناگهان تلفن زنگ ميزنه بعد از سه چهارتا زنگ بالاخره تلفن رو برميداره و بعد از کمي صحبت با صدايي بسيار پايين گوشي رو با مکثي در حالي که به گوشي تلفن چشم دوخته ميذاره رو تلفن.
از جاش به سرعت بلند ميشه و لباسهاش رو با عجله برميداره و از اتاقش خارج ميشه...

2- نسخه فرنگي :
[همون اتاق با همون وضع و نور کم، داره رگبار بارون مياد يکمي مه هم گرفته]
مرد با خودش به نظر مياد که داره کلنجار ميره دائم مداد رو لاي انگاشتاش جابجا ميکنه گاهي به مداد نگاه ميکنه گاهي به ساعت . کاغذ رو برميداره و پشت و رو ميکنه ميذاره روي ميز چيزي روش نمينوسه به يادداشتهاي قبليش نگاهي ميکنه و مروري دوباره براي بار صدم که تلفن زنگ ميزنه،يک زنگ...دومين بار زنگ ميزنه و ديگه صداي زنگش نمياد.
مرد نگاهي از پنجره به خيابون ميکنه که متوجه نوري در تقاطع خيابون ميشه با سرعت باروني و کيفشو برميداره و از همون پنجره به بيرون ميره به سختي خودشو به بالکن بغلي و از اونجا به پله‌هاي فرار ميرسونه. وارد خيابون ميشه و فقط ميدوه...

 0 نظر

Wednesday, November 27, 2002

در نظر بعضي ها، آدمها فقط وجود پيدا ميکنن که به اين بعضيها سلام و مخلصم و چاکرم بگن!

 0 نظر
لا اقل ديپلم بگيرين تا احتمال معتاد شدنتون کم بشه

 0 نظر
يه قطره آب پاک تو خشکسالي ارزش خودشو داره وگرنه تو مرداب يک قطره يا 100 قطره آب پاک فرقي نميکنه

 0 نظر
به اين ميگن خبر ! تراکتور شفا بخش!

 0 نظر

Saturday, November 16, 2002

چيزي که من ميدونم اينه که اگه همين الان اين دولت با همه دست اندر کارانش برن خودشون بگن آقايون بفرماييد اوضاع هيچ فرقي نميکنه چرا؟ دليل داره که دليلش هم واضحه. ما ايرانيها بر عکس اون 2000 سال پيش که آدمهايي پرهيزکار راستگو و معتقد بوديم داراي عزت نفس بوديم الان تبديل شديم به اينهايي که ميبينيد آدمهايي که حاضرين براي 2 قرون همديگر رو هم بخوريم حالا قضيه دولت چي شد؟ هيچي ايرانيهاي عزيز در خال خاضر دچار بي عزت نفسي شدن عزت نفس خودشون رو از دست دادن به همين دليل هر کي هم که بياد سريع خودش رو در برابر اون طرف آبها ميبازه و دل و سر و فدا ميکنه و ميره پي کارش ما و ملت رو هم ميفروشه .
نيست ؟ اينطوري نيست؟ خواهيم ديد...

 0 نظر

Thursday, November 14, 2002

متن سخنراني آغاجري در همدان يه جستحو تو گوگل بزنين مياد وسط خودش!

 0 نظر
ميبينم که توايران هم بازيهاي کامپيوتري ساخته ميشه! البته چي بگم!

 0 نظر
اينم نوشته باحالي از سيلور استاين

 0 نظر
امروز ميخواستم کتاب بخرم. گفتم هستي بريم کتاب بخرم ؟ گفت آره البته به يه موسسه موزيک هم قرار شد سري بزنيم ببينيم چطوره (خودم چند ماه دست به اين ساز نزدم...) خلاصه يه دور قمري چرخيديم پياده .البته من به پياده‌روي عادت دارم بعد که رسيدم خونه با خودم گفتم منم عجب ظلمم! بيچاره هلاک شد که!
ديگه با من هيچ جا نمياد!

 0 نظر
يه وقتايي هست دوست داري حرف بزني چرا که پر شدي...
اونقدر پر که نميدوني ديگه جايي داري يا نه...

چند وقته (چند روز) که من اينطوري شدم. اما وقتي دوستي رو ميبيني با خودت فکر ميکني حالا چه وقتشه؟ و ميخندي...

 0 نظر

Wednesday, November 13, 2002

البته در روشهاي پايين بعدها روش سومي کشف شد که:
حرف نزنين ما که گوش نميديم اما اگه زدين هم مورد نداره اما به شرط اينکه
1) مخالف هيچ چيز نباشه
2) ما همه چيزيم
3) "هيچ چيز" وجود نداره

 0 نظر

Tuesday, November 12, 2002

کلاً دو روش داريم يکي اينکه :
1)ما گوش ميديم اما هيچکس حق نداره لباش بجنبه!
بعد ديدن بقول عده‌اي اين روش اصلاً‌ بهداشتي نيست پس بيام يه ذره گل و بلبلش کنيم که روش شماره دو بوجود اومد
2) همه حرف بزنن چه اشکال داره اما ما گوش نميديم

 0 نظر

Monday, November 11, 2002

به اين ميگن Search engine

 0 نظر

Sunday, November 10, 2002

کلي مثلاً حواسم بود که تولد دوستي رو سرموقع بهش تبريک بگم آخرشم به علت نصب رادياتورها و صد البته در اتاق من هم نشد که در روز خودش تبريک رو بگم لابد ميگين چه ربطي داشت خوب بعضي دوستيها اينطوريه ديگه فقط ميتوني از طريق ايميل يا Yahoo Messenger تبريک بگي آخه زورت نمياد که اينطوري بخواي تبريک بگي ! البته اگه زورمون مياومد که نميگفتيم! به هر حال شعري در اين زمينه سرودم که در ذيل ميخوانيد

گذشت روز تولدت (نام دوستم) و نگفتمت تبريک                ندادمت هديه‌اي حتي خودکاري بيک
گرچه فراموشي من نيست از نتايج پيري                   چه کنم که به اندازه ما نيستيم به هم نزديک

 0 نظر

Saturday, November 09, 2002

اينو امشب شانسي از خود Blogger پيدا کردم اينم يه مدل وبلاگ البته از نظر قيافه

 0 نظر

Friday, November 08, 2002

داشتم به کتابهاي کتابخونه نگاه ميکردم چشمم خورد به کتاب «رودخانه پيدرا» رفتم از اطاقم بيرون اين اسم داشت واسه خودش تو ذهنم تکرار ميشد و کم کم تبديل شد به رودخانه پيتزا‌!!! بعد پيتزاش رفت موند رودخونش که داشت پر سرو صدا واسه خودش ميرفت کلي سروصدا ميکرد و من رو برده بود کنار ساحل نمناک و خنک خودش که يه داستانک به قول همشهري اومد تو ذهنم و جا خوش کرد اولش اينطوري ساخته شد :

کنار رودخانه نشسته بود و داشت فکر ميکرد و تلاش که يه حرف تازه بزنه...خواست که از زيباييهاي طبيعت بگه ديد چي بگه تکراري ميشه، خواست از خدا بگه نشد چي ميگفت؟ خواست از انسان بگه بغض کرد در اين حال بود
که چشمش خورد به تصوير مواج خودش تو آب رودخونه...

همينجا داستانک تموم شد. نوشتمش يه جا که يادم نره و رفتم سراغ درسهام.


 0 نظر

Sunday, November 03, 2002

اين لينک مال نظرات مربوط به اين مطلب ميشه از وبلاق حسين درخشان اولين نظر همونيکه بالاي صفحه ديده ميشه رو بخونين خوب تا يه عده اينطوري واسه هم نوشابه باز نکنن و قربون هم نرن که کارشون راه نميوفته!

 0 نظر

This page is powered by Blogger. Isn't yours?