Tuesday, January 28, 2003

همچنان در پی توصیه دوست عزیز مبنی بر زیبا دیدن زندگی من سعی زیادی میکنم که زیباییهای اطراف رو با دقتی که مو رو از ماست بکشه ببینم. در همین راستا! (اینم از اون اصطلاحاته چرته ها!) یک داستان ناز و گوگولی مگولی میخوام براتون بنویسم!

زنبور کوچولو در خواب عمیقی بود که دوستش اومد و با مهربونی زیادی بیدارش کرد و سطل رو داد دستش که بره دنبال کار هرروز و عسل جمع کردن. زنبور کوچولو هم با لبخندی که دنیا رو سر شوق می‌اورد سلام و صبح بخیر گفت و سطل بدست رفت بیرون از کندو کمی که تو هوا پیچ و تاب خورد (البته بی معنی که با پیغامهای اصلی قاطی نشه!) و یادش افتاد که یه جای جدیدی رو برای جمع کردن شیره گلها نشون کرده بود.

شعاع نور خورشید مستقیم افتاد تو چشمهای مرغ زنبور خوار خسته و خواب آلود که دیروز کلی اینور و اونور پریده بود. چشمهاشو مالید و سلانه سلانه از لونش اومد بیرون و پرید لب برکه و سر و نتش رو شست (البته از نظر علمی ممکنه هیج پرنده‌ای اول صبح زرتی نپره تو آب!)

زنبور کوچولو کوچولو داشت خوشحال و در حالی که آواز میخوند پرواز میکرد و به طرف گلها میرفت که دید دیگه هرچی بال میزنه جلوتر نمیره! بله زنبور کوچولو تو به تار عنکبوت گیر افتاده بود.
مرغ زنبور خوار شروع کرد به پرواز و چشمهاش مراقب هر حرکت کوچیکی بود.
عنکبوت که اول صبحی خواب خواب بود و حال نداشت لای چشمهاشو باز کنه احساس کرد که تورش داره میلرزه. زنبور کوچولو هرچی دست و پا میزد که بتونه فرار کنه نمیشد.
عنکبوت خواب از سرش پرید و شیکمش شروع به قار و قور کرد راه افتاد که ببینه صبحونه چی داره زنبور کوچولوتا چشمش خورد به عنکبوت اول یکم عصبانی شد اما بعد با دلخوری گفت این رو تو اینجا آویزون کردی؟ عنکبوت هم با تعجب فکر کرد که راست میگه ها آخه منم جا قحط بود اینو اینجا آویزون کردم به طرف زنبور کوچولو رفت .
مرغ زنبور خوار از اون بالا متوجه تکونها شد و شیرجه رفت به طرف اونجا
زنبور کوچولو دید مثل اینکه این عنکبوته همچین گشنه به نظر میاد و خیلی هم تعجب کرده پرسید نکنه میخوای منو بخوری؟ عنکبوت بازم تعجب کرد که اگه گشنه نیستم مگه زوره بذارم ناهار بخورمش به هر حال گفت بله میخوام! زنبور کوچولو خواهش التماس نکرد! سعی کرد با گفتگو و مذاکره مسئله رو حل کنه اما عنکبوته دید که گشنه است و به سرعت اومد طرف زنبور کوچولو قصه ما. زنبور کوچولو رو گرفت بین 6 تا از دست و پاهاش (اینجا درست دیده نشد که کدوم دستش بوده کدوم پاش) و سبک سنگینش کرد و دید نه بابا خوشمزه باید باشه نزدیک دهنش که برد مرغ زنبور خوار اون رو ازش قاپید و برد.
زنبور کوچولو هم کلی خوشحال شد و از مرغ زنبور خوار تشکر کرد و بوسش کرد و رفت تو معدع مرغ زنبور خوار.

خوب بچه ها دیگه وقت خوابه برین بخوابین شب بخیر کوچولو

 0 نظر

Monday, January 20, 2003

وقتي يک دوست بياد و به شما بگه که چرا مثل اسفناج همه بديها رو به خودت جذب ميکني چي بايد بهش بگي؟
چي؟ ميپرسين چرا مثل اسفناج؟ واضحه من اشتباه شنيدم اسفنج رو اسفناج شنيدم! کلي هم خنديديم
اما چرا اين حرفا رو زد وقتي که من دچار يه جور افسردگي شدم و تقريباً از زندگي سير مياد آمار دوره‌اي ميده که تو در اين فواصل دچار افسردگي شدي! ميگم مگه چيزي بهت گفتم! ميگه خوب اين چيه که نوشتي منظورش همين نوشته زيري هست که ميتونيد بخونيد. ميگم ! آخه ديگه اينم نگم؟!! پس چي بگم حالا که اينطور شد منم ميخوام مثل اسفناج همه بديها رو نبينم و جذب نکنم :!

خب امروز که از خونه رفتم بيرون تو کوچه همين ساختموني که دارن ميسازن همه کارگرها داشتن دسته جمعي يکي از آوازهاي محلي خودشون رو ميخوندن و آجرها رو با کلي خنده و شادي جابجا ميکردن انگار نه انگار که دنيا هم وجود داره ميشد از لابلاي آواز کارگرها يا همين عمله دنياي واقعي صداي پرنده‌ها رو شنيد که سر هر درختي داشتن با هم صحبت ميکردن ..به نفس عميق کشيدم و اون هواي خوب و زنده صبح رو تا ميتونستم و ريه‌هام اجازه ميداد فرستادم تو ريها‌هام ميدونين که اين ممد حيات پر از اکسيژن چه اثري روي تک تک سلولهاي بدن آدم ميذاره اصلا اينقدر اثرش زياده که سلولهاي خاکستري مغزم شفاف و روشن شده بودن. پياده روي به سمت خيابون اصلي رو شروع کردم و تو مسير آدهاي شاد رو ميديدم که به سرعت داشتن به سمت کار و زندگي خودشون ميرفتن از ديدن سرزندگي بقيه احساس ميکردي که امروز مثل اينکه تو فقط سر حال نيستي! رسيدم به خيابون اصلي و از خيابون از خيابون رد شدم و براي راننده‌اي که براي من ايستاده بود دستي تکون دادم. رسيدم به ايستگاه چندين دقيقه منتظر شدم تقريباً طبق ساعت رسيد خب منم سعي کردم با برنامعه حرکت اتوبوسها خودم رو تنظيم کنم به هر حال سوار شدم و بليطها رو به راننده دادم و جايي براي خودم تو ماشين پيدا کردم. از ديدن خيابونها لذت ميبردم تميزي که همه جا پخش شده به طور مساوي! يکي که بغل دستم بود ازم ساعت پرسيد بعد از اينکه ساعت رو گفتم خدا رو شکر کرد که سر موقع ميرسه منم گفتم مگه کي قرار داره گفت که فلان ساعت گفتم زودتر هم ميرسي ميبيني که مسير خيلي ترافيکش روونه مشکلي نداريم... به مقصد که رسيديم پياده شدم و ....مردي کمک ميخواست يکي رفت سراغش ببينه چي ميخواد . در حالي که داشتم به سمت مقصدم ميرفتم ناگهان فريادي شنيدم اين "ناگهان" منو تکون داد و ناخودآگاه برگشتم خيليهاي ديگه هم مثل من برگشتن
مردي بود با موهاي پريشان که فريادهاي نامفهومي ميزد چهره سرخ شده‌اش نميذاشت که صورتش پيدا بشه عضلات گردنش سرخ شده بودن رفتم جلوتر که شايد از فريادهاي چيزي دستگيرم بشه ناگهان به سمت کسي حمله‌ور شد به سرعت کيفم رو رها کردم و به کمک هردو رفتم با تمام زوري که داشتم اون دو رو از هم جدا کردم مرد سرخ همچنان داشت فرياد ميکشيد به سمت ديوار هل دادمش چسبوندمش به ديوار با دست دهنش رو گرفتم که در کمتر از اوني که فکر کنم رنگش عوض شد کبود شد،سرش به سمت کف دست من که روي دهنش بود خم شد. با حيرت‌زدگي برگشتم تا جوابم رو ببينم که روزمره رو ديدم همه چهره‌هاي شاد در سرتاسر چشم انداز من به سر کار خودشون باشتاب سرزنده‌اي ميرن. همون جا موندم و دستم رو ستون سر مرد کبود کرده بودم....

 0 نظر

Tuesday, January 14, 2003

چندروزي بود که اصلاً سر حال نبودم. حال گرفته ،حوصله حرف زدن هم نداشتم. دوست عزيزي گفت "چقدر سخت مي‌گيري!" گفتم "چي رو سخت مي‌گيرم؟" گفت "زندگي رو"...گذشت شب بود خوابيدم ...فرداش،شبش که داشتم بر ميگشتم خونه تو اتوبوس خيلي سعي کردم که خوشحال باشم و سخت نگيرم به خودم ميگفتم که بابا دوروز زندگي ارزش نداره خوش باش و به قول رئيس‌اينا :"برو از زندگيت لذت ببر!". اما وقتي مثلاً چشمت ميخوره به يه روزنامه يا تو خيابون که راه ميري و انواع صحنه‌هاي باور نکردني رو مي‌بيني شما رو نميدونم اما من که صبرم لبريز شده!
آخه اين خبر رو تو همشهري پريروز بخونين!"گوش کردن به موسيقي چه مجاز يا غير مجاز در ماشين ممنوع است!" اين قانون من در اوردي رو تو شيراز اجرا ميکنن!
يا امروز تو ابرار اقتصادي بخش کامپيوتر خبري نوشته بود در مورد مصاحبه با حامدبنايي که گفته "بايد رو وبلاگهاي فارسي کنترل بشه چون صلاح نيست در مورد بعضي چيزهه در کشور نوشته بشه!" يکي نيست بگه همه دارن مارو خفه ميکنن تو ديگه خفه!
آدم زور مياد بهش! موسيقي که پر حرفم که نزنيم دودم که بخوريم شکايتمون که به جايي نميرسه هيچکس مسئول هيچي نيست ما مسئول همه کاري هستيم هر کاري خلافِ هيچ کاري بي معني نيس همه کارها بي نتيجه‌س همه بي کارن !
آخه مگه من چه گناهي کردم! من چه کاره بيدم!
امروز تو تجريش پسره به دختره ميگه "برو خونه!" دختره هم ميگه نميرم پسره ميگه بهت ميگم برو خونه دختره هم راهشو کج ميکنه ميره راست راه خودش و ميگه نميرم (البته قيافه مظلومش فراموش نشه، قيافه مستئصل پره هم همينطور) رفتم و برگشم از مقصودبيک داشتم ميرفتم پايين يه دختره تو مبايلش داد ميزنه که "تو نميدوني نبايد زنگ بزني ؟تونميدوني که من گفتم زنگ نزن؟تو نميدوني که زنگ زدنت براي من دردسر درست ميکنه؟" داد ميزد از حرص سرخ شده بود.
به خودم گفتم "اين چه شهريه آخه چرا همش اين شکلي شده؟!"
باز خوبه دوتا رفيق باحال داريم که ميگيم و ميخنديم وگرنه دق مرگ ميشدم!
از يه طرف ديگه 120000سرباز ريختن تو خليج فارس ميخوان بريزن سرمون بعد اينجا يه مشت احمق دارن دعوا ميکنن معلوم نيست لاشخورا سر چي دعوا ميکنن شده مثل آخر کلاسها تو دانشگاه که ديگه نه دانشجو مفهمه استاد چي ميگه نه استاد خودش ميفهمه چي ميگه! حالا اين حکومت هم ميزنه تو سر و کله خودش ما هم نميفهميم اينها دردشون چيه؟ پول ندارن دسترسي به منابع مملکت ندارن دستشون تو دود کردن سرمايه‌ها باز نيس نفت ندارن بفروشن آدم کم دارن صادر کنن فحش کم ميدن معلوم نيس زبون بسته ها چي ميخوان از جون ما.



 0 نظر

Friday, January 10, 2003

يه دفعه اينجا در مورد اينکه از چي بدم مياد نوشتم اما از چي خوشم مياد ننوشتم.
هميشه زمستون که ميشه من منتظر برف هستم مثل بچه‌هاي کوچيک که شبهايي که آسمون گرفته فردا صبح اولين کاري که ميکنن اينه
که به بيرون يه نگاهي ميکنن.يکي از چيزهايي که من خيلي زياد دوست دارم برف و زندگي تو مناطق برفي...شبهايي که برف مياد و روزهايي که از
توي کلي برف بايد بري و بياي.راه رفتن تو برفها لذتي براي من داره که کمتر چيزي رو ميتونم باهاش مقايسه کنم.
من توي يه سرزمين سردسير متولد شدم و چندسال اول کودکي رو اونجا گذروندم و اينطور شده که اينقدر از برف خوشم مياد.
هي....ياد اون دوران بخير جوون!

 0 نظر

Friday, January 03, 2003

دوستاني که به اينجا سر ميزنند لابد اون چيز رو اون بالا ميبينند و احتمالا يه کليکي هم روش کردن که ببينن چي هست.
راستش اين کتابخونه وبلاگهاي فارسي حدود 3 هفته ميشه يا بيشتر که راه افتاده البته به نظر مياد که زياد هم به نظر وبلاگ دارها و وبلاگ خونها جالب نيومده چون خيلي کم توش لينک اضافه ميکنن
حالا چرا؟
من هم نميدونم

 0 نظر

This page is powered by Blogger. Isn't yours?