Friday, November 21, 2003
نوشتن هيچ خاصيتي نداشته باشه، لااقل آدم چيزهايي رو که ممکنه يه روزي فراموش کنه رو ميتونه با خوندنش بياد بياره. نميدونم شما هم اينطور هستين که چيزهايي لب مرز فراموشي قرار ميگيرند و هرچي سعي ميکنين که بياد بيارين اما نمي تونين. بعد مثل Bad sector دائم اون نقطه از حافظه اذيت ميکنه.
چي شد که به اينجا رسيدم؟ ياد دوران آموزشي تخصصي در مرکز آموزش پياده شيراز افتادم بعد هرچي زور زدم اسم سرهنگ که فرمانده هنگ ما بود رو بياد نمياوردم البته الان يادم اومده : سرهنگ سعيديان، چه آدم خوبي هم بود.
بگذريم ميگن "براي اوني بمير که برات تب ميکنه" اين مَثل رو که يادم اومد با خودم فکر کردم که من بايد بميرم يا تب کنم؟ اصلاٌ کِي ميميريم کِي تب ميکنيم؟ حالا نميخواد بميريم تب بکن هستيم؟ براي کي حاضرم بميرم؟ اگه برات تب نکنه چي؟ بازم براشون ميميري؟ البته ميگن "براي اوني بمير که برات تب ميکنه"! اصلاً کي براي من تب ميکنه؟
0 نظر
چي شد که به اينجا رسيدم؟ ياد دوران آموزشي تخصصي در مرکز آموزش پياده شيراز افتادم بعد هرچي زور زدم اسم سرهنگ که فرمانده هنگ ما بود رو بياد نمياوردم البته الان يادم اومده : سرهنگ سعيديان، چه آدم خوبي هم بود.
بگذريم ميگن "براي اوني بمير که برات تب ميکنه" اين مَثل رو که يادم اومد با خودم فکر کردم که من بايد بميرم يا تب کنم؟ اصلاٌ کِي ميميريم کِي تب ميکنيم؟ حالا نميخواد بميريم تب بکن هستيم؟ براي کي حاضرم بميرم؟ اگه برات تب نکنه چي؟ بازم براشون ميميري؟ البته ميگن "براي اوني بمير که برات تب ميکنه"! اصلاً کي براي من تب ميکنه؟
0 نظر
